من؟
هنوز اینجا نشسته ام.
پاهایم دراز روی میز است و تکان تکانشان که میدهم، پوست پستهها میریزد زمین. دوچرخه ها؟ هنوز رد میشوند. همینطور مثل فیلمی که صدایش را بسته ای. نه، درختها هم هنوز برگ نداده اند. عصری باران هم آمد. درست همان موقعی که از در موزه آمدم بیرون. بعد، از این یکی در تا آن یکی در دویدم، چون از در داخلی نمیشد رفت تو. چون ساعت از ۵ گذشته بود و کارت من کار نمیکرد. آره، بلند شده یک کم موهایم و یک جور مسخرهای میشود دمب اسبی کرد. از کنارههای کش هم موهایم میریزد بیرون. بد هم نیست. باران هم که میآید یک کمی میرود هوا. هوا هم دیرتر تاریک میشود. هیچ خبری هم نیست به غیر از اینکه فردا افتتاحیه است، و من از ایده تا اجرا ۴ روز وقت داشتم و به نسبت بد هم نشد. حالا از فردا هی میروم ببینم چند نفر میآیند روی نقشه علامت میزنند اینجا و مینویسند به فلان دلیل.
این هم آخرین لیوان تمیز باقی مانده توی کابینت. خیالم راحت. فردا دیگر میشود با خیال راحت ظرفها را شست.