Thursday, June 30, 2011

جمعه‌هایی‌ که بود


بادمجان سرخ می‌‌کنم و مهستی‌ می‌‌خواند. بله، خودِ خودِ مهستی‌ می‌‌خواند. مهستی‌ هم گاهی باید بخواند. انگار همین آنطرف تر. انگار مثل بعضی‌ از جمعه‌ها. جمعه صبح ها. تازه دارد بهار می‌‌شود یا پاییز. در بالکن باز است. پدرم یک چیزی را دارد خراب می‌‌کند یا درست. جعبه ابزارش مستطیل فلزی است. تویش چسب پنچر گیری دوچرخه، پیچ‌های عجیب و غریب، میخ‌های کج و صاف. آفتاب افتاده است روی موکتِ سبز راهرو یی که به تراس ختم می‌‌شود. مادرم دارد غذاهای عجیب می‌‌پزد برای جمعه. و گاهی صدایش از خلال جلز و ولزِ غذا آواز می‌‌خواند. و صدای مهستی‌ از بلند گوهای چوبی بزرگ پخش می‌‌شود. من؟ نمی‌‌دانم کجا هستم. جایی‌ همان دور و بر ها. خواهرم؟ برادرم؟ همان دور و بر ها. مشغولِ چیزی...

Tuesday, June 28, 2011

روز‌های در هم



نه. مهاجرت یک عالمه چیز‌های خوب دارد. اصلا دور شدن لازم است. اصلا همیشه نمی‌شود ور دل‌ خاطره‌ها نشست. همه‌اش هم نمی‌‌خواهم غر بزنم از مهاجرت. چس ناله هم ندارد وقتی‌ خودت انتخاب می‌‌کنی‌. تبعید که نیست. تازه هنوز هم خودم را مهاجر نمی‌‌دانم از بس که هر روز "برگشتن" از خواب بیدارم می‌کند. اما می‌‌خواستم بگویم مهاجرت که می‌‌کنی‌ نه تنها فرش اتاق نشیمن ات می‌‌پوسد، که روابط ات، که خاطرات ات، خودت، شادی‌ها یت‌‌، سر زندگی‌ ات...مالِ من که اینطور بوده است. حکم نمی‌‌دهم. ولی‌ مهاجرت درد دارد.

Tuesday, June 21, 2011

و خرداد دارد تمام میشود


هوا نسبتا خوب بود. می‌‌رفتیم سر کار می‌‌آمدیم. دلمان هنوز خوش بود. نق می‌‌زدیم. توی تاکسی انگولک مان می‌‌کردند. داد و بیداد می‌‌کردیم. گاهی کتک کاری. کتک می‌‌خوردیم که چرا صدایمان در می‌‌آید. همین بود. روز‌ها می‌‌گذشت. من یک بار تازه بزرگ شده بودم آنقدر که خودم تاکسی بگیرم. به راننده گفتم تا فلان جا. گفت تا فلان جا فلان تومن. گفتم این نیست قیمتش. گفت حرف زیادی نزن سوار شو. پنج تومنی را کف دستم فشار می‌‌دادم. حرف زیادی زدم آخرش و کرایه کمتر دادم. آمدم پایین. به من گفت پتیاره. خواهرم کوچک بود. چشم‌هایش درشت بود. مقنعه‌اش کج و کوله بود. ترسیده بود. پشت من قایم شده بود. من هم ترسیده بودم. گفتم پتیاره خودتی. می‌‌خواست کتکم بزند. فرار کردیم. از ترس داشتیم می‌‌مردیم. خر بودم، فکر می‌‌کردم هر روز می‌‌آید آنجا که مرا کتک بزند. شب از ترس و خریت خوابم نمی‌‌برد. خواهرم عین خیالش نبود. شاید هم بود. ولی‌ فکر کنم خیلی‌ موقع‌ها بیشتر از من عین خیالش نبود. من که داشتم فکر می‌‌کردم خاک سیاه یعنی‌ چه که یکی‌، یکی‌ دیگر را به آن بنشاند، او داشت توی رستوران شاطر عباس کباب می‌‌خورد. چشم‌هایش هم درشت بود. هنوز هم هست. قشنگ است. برادرم روی گردنش لم داده بود. برادرم روی گردنش ریاضی‌ می‌‌خواند. من داشتم مشق زیادی می‌‌نوشتم و خاک سیاه هنوز علامت سوال بزرگی‌ بود. برادرم بت من بود. یعنی‌ اگر راه می‌‌رفت و دست‌هایش را اینطوری اینطوری تکان می‌‌داد من هم همانطوری همانطوری تکان می‌‌دادم. اگر او یکی‌ و نصفی ساندویچ مغز می‌‌خورد من هم یکی‌ و نصفی که هیچ بلکه دو تا ساندویچ مغز می‌‌خوردم. به حال مرگ می‌‌افتادم ولی‌ می‌‌خوردم. برادرم مژه‌هایش سیاه و بلند بود. برادرم خیلی‌ موقع‌ها خر بود و من همه خریت‌هایم را مدیون اویم.

اینجا سبز است. اینجا بهشت است. من اینجا مرده ام. آورده اندم بهشت می‌‌گویند بچر. نمیچرم. لاغر میشوم. به جهنم عادت دارم. جهنم داغ است. بوی عرق می‌‌دهد. بوی نگاه مردهای گنده کثافت باتوم به دست می‌‌دهد. زن‌هایی‌ که چادرشان سفیدک زده است. روی انگشت‌هایشان مثل مردها پر مو است و به من در هر نگاهشان می‌‌گویند پتیاره. جهنم، جهنم است. من معتاد جهنّمم. می‌خواهم بروم آنقدر فوت کنم که آتشش خاموش شود. می‌‌شود. خرم. مطمئنم. بعد چادر زنهایش را می‌شورم. پشت انگشتهایشان را مومک می‌‌اندازم. یک حمام عمومی‌ بزرگ می‌‌سازم. مردهای گنده زنجیر به دستش را می‌‌اندازم تویش. بلکه تمیز شوند. بعد همینطور آتش را فوت می‌‌کنم. تف می‌کنم. شاید خاموش شود. 

من ۳۵ ساله می‌‌شوم. تولدم مبارک. شمع بگذارید فوت کنم. من آخر خرداد آمدم بدو بدو که ماه را کامل کنم. که همه چیز توی این ماه اتفاق بیفتد. که هر سال یک چیزی باشد که تا می‌خواهم شمع ها را فوت کنم، آب و تف و دماغ بریزد روی کیک. بپاشد روی شمع ها. جلز و ولز کند. شعله‌شان خاموش شود. ما همین ایم.

پرنده روی ریل‌های قهوه‌ای راه آهن می‌‌پرد. پرنده با اتوبوس بزرگ مسابقه دارد. پرنده خر است. مثل من است. من صد سال آزگار نمیفهمم این آدامها توی این اتوبوس چه می‌‌گویند. نمیفهمم آخرش که این مویی که به سفیدی می‌‌زند طبیعی است یا رنگ شده.یکی‌ می‌‌گفت که اینها رنگ می‌‌کنند. اینها حقه بازند. پس لابد من هم حقه بازم که موهایم این همه سیاه است. حقه باز این دختر شانزده ساله جلوی من نیست. حقه باز آنهایی اند که هلف هلف پول مملکت را خرج چسان فسان خدمت به وطن می‌‌کنند. بعد هم می‌‌گویند که ما ماندیم و وقتی‌ با پنجه بوکس زن بیچاره را کشتند توی افیس‌های خنکمان داشتیم روی پول ملت پاتیناژ بازی‌ می‌‌کردیم.

من لال میشوم. لال. من هم غصه خوردم. من هم گریه کردم. کر کره‌ها را کشیدم. خوابیدم و یک روز گریه کردم. زن بیچاره را کشته بودند. مرد بیچاره را کشته بودند. پسر بیچاره را کشته بودند. دختر بیچاره را کشته بودند. هی‌ کشته بودند. تمام آن سالها کشته بودند. تمام آن سالها. تمام آن روزها. تمام آن ثانیه ها. تمام آن لحظه ها. زن پشمالو هم کشته شده است. فکر می‌کند زنده است، ولی‌ مرده است. همه را کشته اند و خرداد دارد تمام میشود.  

Sunday, June 12, 2011

این روز ها



سالاد میخورم
با طعم مرگ.


Saturday, June 4, 2011

...


این جهنم من است،
که زنده توی بهشت دیگران ول شده ام.

Thursday, June 2, 2011

۲۴ ساعت خواب و خشم


توی اتاق، پشت میز، شانه‌هایم داشت خرد می‌‌شد. می‌‌خواستم فاجعه را برای کسی‌ بگویم. اما فاجعه توی کلمات انگلیسی‌ ابهتش را از دست می‌‌داد. هی‌ گم و گور می‌‌شد. ۹ ساعت نشستم توی اتوبوس و آمدم تا جنوب اینجا. تا با یکی‌ شانه‌های خرد شده مان را جمع کنیم. پر از خشم شدیم. پر از نفرت. پر از کثافت. پر از درماندگی. داد زدم. فحش دادم. بد گفتم. تا می‌‌توانستم بد گفتم. پارس کردم نعره کشیدم. دهانم پر از خون شد، پر از کثافت. پوزه بندم را بستند. گفتند بتمرگ همینجا. تمرگیدم آن گوشه. شکمم را یک وری چسباندم به زمین. پوزه‌ام را گذشتم روی دست هایم. دمم را نرم نرم روی زمین تکان دادم و چشمانم پر از خون شد.

Wednesday, June 1, 2011

وطنی و ویرانه ای



دنیایی اگر باشد پس از این که نیست،
تو حالا جایی‌ میان این دریاچه ی آرامی
درست شبیه همینی که حالا کنار جاده‌ لمیده است
و تصویرش در چشمان من هی‌ تار می‌‌شود و هی‌ شفاف.
تو درست در آن میانی
اما هنوز درد داری و غم
انگار که می‌‌خواهی‌ باز گردی
انگار که می‌‌خواهی‌ دوباره بلند شوی
چیزی هنوز در انتظار توست
وطنی و ویرانه ای.