Friday, December 21, 2012

داستان روزی که دنیا تمام نشد


می‌خواهم داستان روزی را بنویسم که دنیا تمام نشد.

و هیچ چیز تکانی هم نخورد

حتا لیوان نصفه یی که دیشب روی میز ماند

حتا من

که صبح بیدار شدم و دیدم

که پروانه‌ها هنوز توی دلم بال می‌‌زنند.



Tuesday, December 18, 2012


از تو دور می‌‌شوم، دور می‌‌شوم، دور دوور ...

و مرد روی پله که گام می‌‌نهد، می‌‌چرخد. آرام می‌‌چرخد. جوری محتاط که نلغزد.

من می‌‌بینم که ایستاده ام، بی‌ حرکت، ایستاده ام، ایستاده‌ام ... 
 تمام.

Friday, December 14, 2012


چقدر غم بدوش کشد این خاک؟
چقدر؟